
هر روز برآنم که کنم شب توبه/ از جام و
پیاله ی لبالب توبه
اکنون که رسید وقت گل ترکم ده/ در موسم گل ز توبه یارب توبه:
خیام
*
ساقی به نور باده برافروز جام ما/ مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در
پیاله عکس رخ یار دیدهایم/ ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان/ کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری/ زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری/ خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش ست/زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست/ نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان/ باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال/ هستند غرق نعمت حاجی قوام ما :
حافظ
*
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش/ حافظ قرابه کش شد و مفتی
پیاله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست/ تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان/ کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش...:
حافظ
*
میان تاریکی ترا صدا کردم/ سکوت بود و نسیم که پرده را می برد
در آسمان ملول ستاره ای می سوخت/ ستاره ای می رفت/ ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم/ تمام هستی من/ چو یک
پیاله ی شیر/ میان دستم بود
نگاه آبی ماه به شیشه ها می خورد/ ترانه ای غمناک چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها چون دود می لغزید به روی پنجره ها
تمام شب آنجا میان سینه من/ کسی ز نومیدی نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست کسی ترا می خواست...:
فروغ فرخزاد
*
پركن
پياله را
كه اين آب آتشين/ ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش/ گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب/ تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی انديشه هاي ژرف/ تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا/ تا شهر يادها
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را/ هان اي عقاب عشق/ از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من/ آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي/ با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل/ كه آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد... :
فريدون مشيري
*
ای ساقی
پیاله پر کن/ دریای روحم را ز ناله پر کن
کز رنگ و ریا بیچاره شدم ساقی کجایی؟
در شهر جنون آواره شدم ساقی کجایی؟
ای ساقی من عمر دوباره ای ندارم
با جامی مستم کن که چاره ای ندارم... :
معینی کرمانشاهی
*
اینجاست که من، جبین پیری را/ در آینه ی
پیاله می بینم
اوراق کتاب سرگذشتم را/ در ظرف پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشنم ایام/ جلاد هزار ساله می بینم...:
نادر نادرپور
*
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ درین پلید دخمه ها
سیاه ها، کبودها/ بخارها و دودها/ ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت/ به عمر و زندگانیت/ به هستیت، جوانیت
تبه شدی و مردنی/ به گورکن سپردنی/ چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین/ که چون یلان تهمتن/ چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را/ که سوزد و گدازدم/ چو آتش وجود خود/ خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟/ یگانه دشمن جهان/ هم آشکار، هم نهان
همان روان بی امان/ زمان، زمان، زمان، زمان/ سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها/ غروب و بامدادها گذشته ها و یادها/ رفیق ها و خویش ها
خراش ها و ریش ها سراب نوش و نیش ها/ فریب شاید و اگر چو کاش های کیش ها
بسا خسا به جای گل/ بسا پسا چو پیش ها دروغ های دست ها
چو لاف های مست ها/ به چشم ها، غبارها/ به کارها، شکست ها
نویدها، درودها/ نبودها و بودها/ سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دام ها
پیاله ها و جام ها نگاه ها، سکوت ها...
بیا ببین چه سان نبرد می کنم/ شکفته های سبز را چگونه زرد می کنم:
مهدی اخوان ثالث
*
از هم گریختیم و آن نازنین
پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود/ دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم...:
هوشنگ ابتهاج
*
با خود شبی به سیر و سفر رفتم/ با سایه ام به گشت و گذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب با
پیاله های پیاپی پایان نمی گرفت/ هر جام/ جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ/ رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود/ با اولین پیاله شب ما
شب/ ما را به سوی صبح/ سوی سپیده ی سحری می برد
شب شهر خفته را/ خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود...:
حمید مصدق
*
هم
پیاله ی ما باش/ ما که رفته بر بادیم/ زیر گنبد این چرخ/ از تعلق آزادیم
بی نیاز و تنها باش/ تشنه باش و دریا باش/ فارغ از من و ما باش
هم پیاله ی ما باش/ هم پیاله ی ما باش
در مرام ما رندان/ حرص مال دنیا نیست/ گوش ما بدهکار/ قیل و قال دنیا نیست
بر بساط این دنیا/ پشت پا بزن چون ما
تشنه باش و دریا باش/ هم پیاله ی ما باش...:
اردلان سرفراز
*
بر این پیاله، نقش_ لب_ یار مانده است/ از بزم_ عشق، خاطره، بسیار مانده است
همراه_ یاد_ بوسه ی گرم از لبان_ یار
لبخند_ او، به پرده ی پندار مانده است:
دکتر منوچهر سعادت نوری
*
این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشند؟
یک دسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند/ خود خلوت از آن
پیاله ها می نوشند
آن عاشق دیوانه که مستی را ساخت/ پیمانه و جام و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی باده بنوشید و از آن
سرمست شد این جهان هستی را ساخت:
گروه مستان همای
*
سرد است اين زمانه و اوضاع مكدر است/ احوال عاشقان وطن سخت مضطراست
با سنگ هاي بسته و سگ هاي با زشهر/ بنگر چگونه عهد و زمان با ستمگر است
دوران پا يكوبي و بزم و نشا ط رفت/ هرجا كه رو نهي ، همه رفتا ر د يگر است
ديگر نه عاشقي، كه بخواند سرود عشق/ د يگر نه دلبري كه دلش برتو باوراست
ديگر نشان ز کلبه ی آن میفروش نیست/ ديگر نه آنکه نعره ی مستا ن، به معبر است
ديگرنه شور و جوش در اين قوم پرخروش/ ديگر نه فكر كشور و ﺁينده درسر است
دراين فضاي وحشت و تا ريك و پرهرا س/ بلبل سكوت كرده و گل غنچه پرپر است
خورشید پرفروغ نه ديگر منور است/ سرد است اين زمانه و اوضاع مكدر است
دریای پرخروش، خموش است و بی نهیب/ وان خوشه های باغ، چه بی بار وبی براست
آن کوه استوار، چه ریزش نموده است/ وا ن رود و جویبار، چه خشکیده بستر است
دیگر شمیم_ عشق، به گل ها نمانده است/ ا لماس_ سبز عا طفه، نایاب گوهر است
تا در
پیاله عکس رخ یار شد پدید/ خشمی به پا، ز ساغر و رخسار_ دلبر است
د يگر نه آن نوای_ طربناک_ جا نفزا/ آهنگ_ عاشقانه در این ملک، منکر است
از صبح ، تا به شام ، نوا ها چه دلخراش/ بس وعظ حزن و غصه که بالای منبر است
ماتم گرفته عشق و به هرکوی این دیار/ آن پرچم_ سیاه_ عزا، بر سر_ در است
ابر است آ سما ن و فضا بغض کرده است/ انبوه_ بار_ غم به بسا جان و پیکر است
احوال عاشقان وطن سخت مضطراست
خورشید پرفروغ نه ديگر منور است :
دكترمنوچهرسعادت نوري